۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

خودم

این از معدود عکس‌هایی است که از من گرفته شده و دوستشان دارم.

قدرت ِ جاذبه

این را پسرخاله‌ام در وبلاگش نوشته:

قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

لالایی سازهای کوبه‌ای

امروز در یکی از تالارهای دانشگاه به تماشای تئاتری با نام فوق نشستیم. حاشیه‌ای بر "فاوست" به نویسندگی و کارگردانی فرهاد امینی. با این کلمه می توان تعریفش کرد: سهمگین!

-------------------------------------------
پاورقی:
خوشبختانه با هوشیاری به موقع مسئولین حراست در مورد نحوه نشستن خانم‌ها و آقایان (همان خواهران و برادران) و جدا نشاندنشان به فاصله چند متر، دین و ایمان کسی به خطر نیافتاد. این خود نمایشی بود که کم از نمایش اصلی نداشت. حال دو چیز را نمی‌دانم. یکی اینکه چرا برای این نمایش جانبی بلیط نگرفتند!؟ و دوم اینکه اصولا چرا این نوع از جانداران فاقد توان اندیشیدن هستند!؟

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

گفتگو با کیهان کلهر

این را بخوانید.

۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

شب پرتقالی

وقتی می‌گوید شب عالی پرتقالی، تازه یادم می‌آید عصری که پرتقال خریدم، یکی گذاشتم جایخی، بلکه زودتر خنک شود. فکر می‌کنم دیگر کاملا یخ زده باشد. آخر الان قانونا نصف شب است و از عصر خیلی گذشته!

۱۳۸۷ آبان ۲۷, دوشنبه

ح. پ.


۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

A Midsummer Night’s Dream


William Shakespeare

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

پاکدامنی

پروردگارا، به من پاکدامنی عطا کن _ اما هنوز زود است!
آگوستین قدیس
اعترافات، کتاب هشتم، فصل هفتم

۱۳۸۷ آبان ۱۸, شنبه

Campus Fruit




۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

Barack Hussein Obama




پیرمرد

پنجره را که باز می کردی می دیدی اش که نشسته رو صندلی لهستانی رنگ و رو رفته ای که موقع اشغال ایران از یک سرباز روس گرفته بود. هشتاد و پنج را داشت بی حرف. آن طرف خیابان بود. سیگار می فروخت. البته گاز فندک هم پر می کرد. می گفت جوان که بودم مارکسیسم را دوره کردم. به درد نمی خورد. اقتصاد آزاد و سرمایه داری و این حرف ها بهتره! از افلاطون خوشش می آمد و از مدینه فاضله اش. هر وقت می گفتم آن هم می شد جامعه بسته و خفه ای مثل همین ها که می گویی بدند، می گفت نه، آن یک چیز دیگر بود.
کسی را نداشت. از وقتی دیده بودمش همین جا روی همین صندلی، کنار خیابان، روبروی خانه ما، تابستان و زمستان، سیگار می فروخت. البته گاز فندک هم پر می کرد. شب که می شد می رفت توی دکه ای که روزهـا بلیط اتوبوس می فروخت، می خوابید. دکـه دقـیقا همـان جـاییست که روزها سـیگار می فروخت. کلیدش را داشت.
امروز صبح که بیدار شدم از پنجره بیرون را نگاه کردم. هر روز این کار را می کنم. دیدم پیر مرد که هر روز کله سحر بساطش را پهن می کرد دیر کرده. بیرون که می رفتم دیدم مردم جمع شده اند دور دکه ای که بلیط اتوبوس می فروشد. نزدیک که رفتم، دیدم جنازه پیر مرد را که مرده بود دارند بیـرون می آورند. هیچ حسی نداشتم. مرده بود. مارکسیسم را دوره کرده بود و بالاخره اقتصاد آزاد را تجربه کرده بود.
پیرمـرد دیگر از امروز سیگار نمی فروشد. دیگر گاز فندک هم پر نمی کند. نمی دانم می خواهند لوازم و سیگارهایش را چه کنند.

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

آخرِ بازی (احمد شاملو)

تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته ای

Broken Wings

Chris de Burgh
From the album “At the end of a perfect day”
1977

These broken wings can take me no further,
I'm lost, and out at sea,
I thought these wings would hold me forever,
And on to eternity,
And far away I can hear your voice,
I can hear it in the silence of the morning,
But these broken wings have let me down,
They can't even carry me home.

In broken dreams that keep me from sleeping,
I remember all the things I said,
Well I've broken all the promises,
I said I would be keeping,
They're gone, like leaves they fell,
For it's so hard when you're far away,
All I needed was a shoulder I could cry on,
Now these broken dreams have woken me,
My love, will you carry me home.

Or will you treat me like some traveler,
On a dark and lonely road,
Who sees a light and a woman who will give him love,
Oh and just when she reaches the part,
When she's supposed to comfort his broken heart,
She turns away, and sends him travelling on, on,

Oh when I left I believed that nothing would go wrong,
I thought the whole world would be waiting for my story,
Take me back, my love, I need you now,
Come back and carry me home,
Take me back and heal theses broken wings,
Come back and carry me home.

۱۳۸۷ آبان ۱۵, چهارشنبه

قاصدک (مهدی اخوان ثالث)

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما، ‌اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری، نه ز دیار و دیاری، باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب
قاصدک، هان، ولی... آخر... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم، خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
--------------------------------
*این را با صدای شجریان و سنتور مشکاتیان نشنوید لطفی ندارد.

۱۳۸۷ آبان ۱۴, سه‌شنبه

روزمرگی

خوشبختی یعنی یه مرد خیکی
حساب بانکی، ماشین مشکی

ازدواج شکل یه زن چاقه
دسپخت عالی، جهیزیه کامل

خانواده یعنی چند تا بچه لوس
آخر هفته، جاده چالوس

عشق یعنی دختر شریک بابا
عروسی که کردی بیا سهمتو وردار

موفقیت یعنی قبولی تو کنکور
رفتن به کانادا با رشوه و پول

اینه معنیه روزمرگی
گم شدیم تو پیچ و خم زندگی

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

جامعه!