اولین بار اسمش را روی جلد معروف ترین اثرش کوری دیدم، که بهارک پژمانفر آن را به من هدیه داده بود. نوروز 85 در پادگان ارتش خواندمش. سهمگین بود.
یک بار با همان طنز نیشداری که در آثار اوست، گفته بود: "من بدبین نیستم، فقط آدم خوشبینی هستم که خوب از اوضاع باخبر است!" و بعد با لحنی تلخ و جدی گفت: "بیایید قبول کنیم که در دنیای کثافتی زندگی میکنیم. میلیونها انسان به دنیا میآیند، تنها برای این که رنج ببرند. هیچکس هم اهمیت نمیدهد". و افزود: "توی این دنیا فقط احمقها و میلیونرها خوشبین هستند."
وقتی در سال ۱۹۹۱ کتاب او "انجیل به روایت عیسی مسیح" منتشر شد، واتیکان کتاب او را، که تصویری تازه از پیشوای مسیحیت داده بود، محکوم کرد و او را "کافر" خواند، ساراماگو با همان آرامش همیشگی گفت: "چرا داد و قال میکنید؟ خوب من خدای شما را قبول ندارم."
ساراماگو تا دم مرگ، در ذهن و اندیشه و احساس خود جوان ماند. آخرین اثر او زندگینامهی اوست، به عنوان "خاطرات کوچک" که از تولد او شروع و در پانزده سالگی متوقف میشود. وقتی علت را پرسیدند، ساراماگو به سادگی جواب داد: "راستش را بخواهید، من احساس میکنم که تا امروز یک پسربچهی دهاتی باقی ماندهام.»