۱۳۸۷ آبان ۱۷, جمعه

پیرمرد

پنجره را که باز می کردی می دیدی اش که نشسته رو صندلی لهستانی رنگ و رو رفته ای که موقع اشغال ایران از یک سرباز روس گرفته بود. هشتاد و پنج را داشت بی حرف. آن طرف خیابان بود. سیگار می فروخت. البته گاز فندک هم پر می کرد. می گفت جوان که بودم مارکسیسم را دوره کردم. به درد نمی خورد. اقتصاد آزاد و سرمایه داری و این حرف ها بهتره! از افلاطون خوشش می آمد و از مدینه فاضله اش. هر وقت می گفتم آن هم می شد جامعه بسته و خفه ای مثل همین ها که می گویی بدند، می گفت نه، آن یک چیز دیگر بود.
کسی را نداشت. از وقتی دیده بودمش همین جا روی همین صندلی، کنار خیابان، روبروی خانه ما، تابستان و زمستان، سیگار می فروخت. البته گاز فندک هم پر می کرد. شب که می شد می رفت توی دکه ای که روزهـا بلیط اتوبوس می فروخت، می خوابید. دکـه دقـیقا همـان جـاییست که روزها سـیگار می فروخت. کلیدش را داشت.
امروز صبح که بیدار شدم از پنجره بیرون را نگاه کردم. هر روز این کار را می کنم. دیدم پیر مرد که هر روز کله سحر بساطش را پهن می کرد دیر کرده. بیرون که می رفتم دیدم مردم جمع شده اند دور دکه ای که بلیط اتوبوس می فروشد. نزدیک که رفتم، دیدم جنازه پیر مرد را که مرده بود دارند بیـرون می آورند. هیچ حسی نداشتم. مرده بود. مارکسیسم را دوره کرده بود و بالاخره اقتصاد آزاد را تجربه کرده بود.
پیرمـرد دیگر از امروز سیگار نمی فروشد. دیگر گاز فندک هم پر نمی کند. نمی دانم می خواهند لوازم و سیگارهایش را چه کنند.