۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

محکمه (یغما گلروئی)

شاکی روزگار منم، تموم این شهر متهم
یه حادثه چند ساعته با من می‌آد قدم قدم
زخما دهن وا می‌کنن، وقتی دل از دشنه پره
دست من‌و بگیر که پام رو خون عشقم می‌سره
بگو که از کدوم طرف می‌شه به آرامش رسید
وقتی تو چشم هر کسی برق فریب‌و می‌شه دید
راه ضیافت‌و به من دستای کی نشون می‌ده
وقتی که حتی گل سرخ این روزا بوی خون می‌ده
وقتی زندگی با چاقو قسمت می‌شه
وقتی رفاقتا خیانت می‌شه
محکمه‌تو تو خیابون بر پا کن
وقتی که عشق همرنگ نفرت می‌شه
تمرین مرگ می‌کنم تو گود این پیاده‌رو
یه چیزی انگار گم شده توی نگاه من و تو
دارم به داشتن یه زخم تو سینه عادت می‌کنم
دارم شبام‌و با تن یه مرده قسمت می‌کنم

هیچ نظری موجود نیست: